کودک و نوجوان

ساخت وبلاگ
مراقب گربه های چاق باش!

نمی دانم تا به حال فکر کردی که چرا این قدر اعلام می شود، آشغال ها را سر یک ساعت مشخص دم در بگذارید یا نه؟ می دانم که گاهی به مغزت خیلی فشار آوردی تا جوابش را پیدا کنی.

 اما شاید هنوز نتوانستی به جوابی برسی. حتماً گربه ها را دیدی، گربه های چاق و بزرگی که توی شهر پر است. هیچ فکر کردی که این همه گربه چاق و خپل از کجا غذا می آورند و می خورند؟

 بله ، درست است از همین آشغال ها. گربه های چاق و بزرگ شهر که تعدادشان هم کم نیست، وقتی غذایی برای خوردن پیدا نمی کنند مجبور می شوند سراغ کیسه های زباله ای بروند که آن ها را کنار خیابان گذاشتیم.

 اگر کمی به این گربه های شکمو نگاه کنید می بینید که آنقدر توی کیسه های زباله را می گردند تا کی چیز خوشمزه پیدا کنند و بخورند . حتماً دلتان برای این موجودات بی نوا و گرسنه سوخت !

می دانم دیدن گربه های گرسنه دل سنگ می خواهد. اما حتماً انتظار ندارید که گربه ها مثل گربه لویی شانزدهم پشت میز بنشینند و با پیش بند و قاشق و چنگال غذا میل کنند و بعد هم با خلال دندان  دندان هایشان را پاک کنند .

گربه های خپل با پنجه های قوی شان کیسه زباله را پاره کنند و زباله ها را توی خیابان پخش کنند و بعد غذایشان را می خورند. با پخش شدن این همه آشغال ، هم میکروب و بیماری سرایت می کند و هم بوی بدش تمام کوچه و خیابان را پر می کند.

صحنه جمع شدن پشه ها و مگس ها شپش ها ، موریانه ها ، مورچه ها و دیگر جانداران هم که مطمئناً برای هیچ کس صحنه جالبی نیست. برای این که چنین اتفاقاتی پیش نیاید شهرداری از همه  مردم درخواست می کند تا زباله هایمان را در کیسه های محکم و مناسب قرار دهیم تا گربه ها نتوانند با پنجه هاشان آن را پاره کنند، در ضمن آشغال ها را سر ساعت معینی دم در بگذاریم تا ماموران شهرداری آن ها را سر یک ساعت معین جمع کنند.

 این طوری هم کار شهرداری راحت تر می شود و هم جلوی رشد میکروب و بیماری گرفته می شود، در ضمن گربه ها هم فرصت کمتری برای کثیف کردن منظره شهر دارند و دیگر نمی توانند کیسه های زباله را با پنجه هایشان پاره کنند. بنابراین وقتی هر شب همه مردم شهر هم زمان آشغال ها را دم در بگذارند ، علاوه بر این که نظم را تجربه می کنند. در یک اقدام دسته جمعی به شهرداری نیز کمک می کنند. به هر حال وجود گربه ها تنها علت برای گذاشتن سر ساعت زباله ها نیست .

دلایل دیگری هم هست که اگر فرصت شد در شماره های آینده به آن می پردازیم . دلایلی که شاید توجه به آنها کمک کند تا همه راس ساعت معین شده برای گذاشتن زباله اقدام کنند. پس شب ها ، وقتی مامان داد زد؛ « آشغال ها» ببر و آشغال ها را تحویل بده و خوب دور و بر را نگاه کن که سر و کله ی یک گربه چاق و بزرگ پیدا نشود! بعدش را هم که خودت می دونی ، گربه لویی شانزدهم پشت میز با کارد و چنگال و پیش بند منتظر آشغال های توست تا آنها را با سس قارچ بخورد!

[email protected]

تهیه کننده:علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

  شبکه کودک و نوجوان تبیان 

ماجرای یک آقای با کلاس

این عکس واقعی است.....

چرا خجالت می کشیم؟

«ایومیشو» فیلسوف فرانسوی با گروهی از نوجوان ها درباره ی احساس شرم و خجالت کشیدن صحبت کرده است. ...

چرا باید گوشت بخوریم؟

بعضی وقتها سؤال هایی داریم که جوابش را باید از بزرگترها بپرسیم....

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 179 تاريخ : سه شنبه 31 فروردين 1395 ساعت: 17:15

«یک جای خالی!»

«خواهش می کنم مهدی جان دوباره شروع نکن!»

 مادر این را گفت و چادرش را سر کرد؛ با ابروهای گره کرده گفت:«مادر برای خودت می گم، دیدی که دکتر چی گفت؟»

نشستم روی صندلی کنار پنجره؛ به سمتم آمد و چوب های زیر بغلم را گرفت و کنار صندلیم گذاشت. گردنم را دراز کردم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. خیابان شلوغ بود. همه از مرد و زن، کوچک و بزرگ به خیابان ها آمده بودند. حتی پیرمرد سیبیلوی که سرایداره ساختمان بود. 

 تا خواستم چیزی بگویم مادر گفت:«خب دیگه باید برم!»

پیشانیم را بوسید و ادامه داد:«ایشالا سال دیگه!» مادر منتظر خدا حافظیم نماند و از اتاق خارج شد اما هنوز صدایش توی گوشم بود:«دیگه سفارش نکنما؟!» در را که پشت سرش بست صدای شکستن دلم را می شنیدم. چقدر برای امروز نقشه کشیده بودم، حیف آن همه زحمت. با بچه های کلاس، چقدر پرچم و مترسک ساختیم...

چقدر پلاکارد نوشتیم و خودمان را برای امروز آماده کردیم!...

حتما تا بحال بچه ها صف بسته اند و جمع شده اند توی میدان. نمی خواستم مادر از دستم برنجد اما هرچه فکرش را هم می کردم دلم راضی نمی شد بخاطر پای شکسته ام گوشه خانه بنشینم و زل بزنم به خیابان. ساعت یک ربع به نه صبح بود.

تصمیم را گرفتم و دلم را زدم به دریا. آماده شدم و چوبدستی به دست راه افتادم به سمت آسانسور. پشت در آسانسور منتظر بالا آمدن آسانسور شدم. فایده ای نداشت انگار آسانسور دلش نمی خواست بالا بیاید.

با هر زحمتی بود از پله سه طبقه را پایین آمدم و خود را به در ساختمان رساندم. پایم کمی تیر می کشید. توجهی نکردم. در را باز کردم.خیابان پر از جمعیت بود.

 لبخند زنان، در را پشت سرم بستم و به سمت مدرسه به راه افتادم. به انتهای خیابان دوم که رسیدم دیگر نمی توانستم راه بروم. درد پایم آنقدر شدید شده بود که نمی توانستم از جایم تکان بخورم. خواستم با ماشین خودم را به مدرسه برسانم اما خیابانها همه بسته بودند و هیچ ماشینی حق عبور از خیابان را نداشت. خواستم به خانه برگردم اما تا خانه هم فاصله کمی نبود.

کنار جدول خیابان نشستم و زدم زیر گریه. ناگهان دست گرم و مهربانی را روی شانه ام احساس کردم. سرم را بلند کردم. سرایدار ساختمانمان بود،همان پیرمرد سیبیلو؛ ویلچر به دست بالای سرم ایستاده بود. با چشم های از حدقه در آمده به او زل زدم.

خندید و قاب عکسی را که روی ویلچرش بود، برداشت و گفت:«بشین پسرم!...حتما خیلی خسته شدی!»

 پرسیدم:«شما؟...این قاب عکس؟...»اما نتوانستم حرفم را تمام کنم. لبخند روی لب هایش گم شد و با نگاه غمگینی گفت: «عکس پسرمه!...سال 57 توی تظاهرات کشته شد. روی ویلچر نشستم و

گفتم:«متاسفم!» بی آنکه به حرف هایم توجهی داشته باشد ادامه داد: «آنوقت ها یک مامور شهربانی بودم و...» اشک هایش را با گوشه آستینش پاک کرد ویلچر را حرکت داد و گفت: «از اون سال به بعد هرسال توی راهپیمایی شرکت می کنم.»

 به اطرافم نگاه کردم و گفتم: «مدرسه من از اونطرفه!»

خندید و گفت: «مدرسه؟...مگه نمی خوای بری راهپیمایی؟»

گفتم :«چرا؟ ولی اینطوری نمی تونیم تو اینهمه آدم پیداشون کنیم...گم می شیم!»

 پیرمرد سیبیلو قهقه ای زدو گفت:«مگه آدمم تو خونش گم میشه؟...پسرم هدفمون راهپیماییه!...مهم نیست که کجای این جمعیت وایسادی؟!...مهم اینکه جات خالی نمونه!»

 حق با او بود خندیدم و گفتم:«ممنون پدر بزرگ که نذاشتید جام خالی بمونه!» دستی به سرم کشید و گفت:« این تنها کاریه که برای زنده نگهداشتن پسرم ازم بر میاد!»  

 [email protected]

نویسنده:لیلا صادق محمدی

تهیه کننده: مینو خرازی 

 تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

سه ارثیه

مردی سه پسر داشت. روزی سه پسرش را صدا کرد و به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد. ..

جغد

صدها سال پیش، یعنی روزگاری که مردم، هنوز اینقدر زیرک و مکّار نبودند، در شهری کوچک ماجرای عجیبی اتفاق افتاد...

آن جا خوش است که دل خوش است

در روزگاران قدیم مادر و پسری بودند که زندگی فقیرانه ای داشتند. ..

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 166 تاريخ : سه شنبه 31 فروردين 1395 ساعت: 17:15

حلقه های درخت از چه درست می شود؟

چنان چه ساقه درختی را که بیشتر از یکسال عمر دارد ببرید و به مقطع آن نگاه کنید، حلقه هایی نوار مانند به شکل روشن و تیره که بطور متناوب در مقطع بریده شده درخت نمایان است، مشاهده می شود.

 وقتی یک درخت رشد می کند و بزرگ می شود لایه های جدیدتری از جنس چوب در زیر پوست درخت ساخته می شود.

 هرسال که میگذرد یک لایه یه لایه های درخت افزوده می شود. وقتی یک درخت را می بریم حلقه هایی را می بینیم که داخل یکدیگر قرار گرفته اند. تعداد این حلقه ها سن درخت را نشان می دهد .اما بچه های عزیز همانطور که می دانید این کار درستی نیست که برای تعیین سن درخت، آن را قطع کنیم پس می شود گفت که ما می توانیم از روی قطر و ارتفاع درخت حدس بزنیم که سن درخت چقدر است.

 هر چقدر پهنا و بلندی یک درخت بیشتر باشد عمرش نیز بیشتر است. سن بعضی از درختان به صد سال نیز می رسد. درخت هرچه ستبرتر و بلندتر باشد، سن بیشتری دارد.

با افزایش سن درختان، لایه های دیگری در زیر پوستش درست می شود. رنگ لایه ایی که در زمستان به وجود می آید با لایه ای که در تابستان به وجود می آید متفاوت است. این اختلاف رنگ لایه ها به ما کمک می کند تا سن درخت را تعیین کنیم، هنگامی که درختی را می بریم در سطح بریدگی حلقه هایی می بینیم که درون همدیگر قرار دارند.

 اگر درختی 20 حلقه در مقطع خود داشته باشد، می شود بگوییم که تقریباً بیست ساله است و درختی که 60 حلقه دارد تقریباً شصت ساله است. این روش ساده ترین روش تعیین سال درختان است، اما در این روش برای شمارش حلقه ها باید درخت را قطع کنیم.

بلند ترین درخت ها کدامند؟

 درختان مانند دیگر گیاهان دارای ریشه و ساقه و برگ و تخمند و سبز می باشند و تقریباً قدیمی ترین گیاهان درخت ها هستند.

در منطقه شمال غربی اتازولی درختان عظیمی بنام (ساکوئیا) وجود دارند که عمر آنان بیش از چهار هزار سال است . یعنی پیش از  چهار هزار سال است . یعنی پیش از «که کریستف کلمب آمریکا را کشف کند درختان کهن سالی در آن جا بوده اند. ضمناً درختان از همه گیاهان سبز بزرگترند.

 بلندترین درختانی که روی زمین وجود دارند، درختان عظیم کالیفرنیا می باشند که آن هار «ردوود» می نامند که بلندترین آن ها 364 پا ارتفاع دارد.

 برخی دانشمندان معتقدند که درختان « آکالیپتوس» در استرالیا زمانی که بلندی درختان «ردوود» کالیفرنیا می رسیده اند، اما امروزه «آکالیپتوس» ها تقربیاً پنجاه فوت از «ردوود» ها کوتاه ترند.

دو نوع درخت دیگر هم وجود دارند که تقربیاً به بلندی «ردوود»ها می رسند و یکی از آن ها عبارت است از درختی معروف به سرو «دوگلاس» و دیگری معروف به «ساکوئیا» که ارتفاع بعضی از آنان تا سیصد پا رسیده است.

ریشه درخت هم آب و مواد معدنی لازم را به درخت می رساند و هم آن را سر پا نگه می دارد و هر چه درخت ها بزرگتر و قوی شوند . ریشه های آن ها هم به همان نسبت بزرگ و بزرگ تر می شود. آیا شما می دانید که ریشه درخت ها بقدر دایره وسعت شاخه های آن در زیر زمین گسترده است؟

درخت ها هم مانند دیگر موجودات زنده برای رشد و تکامل خود به مواد غذایی نیاز دارند. درخت مواد معدنی و آب را از خاک می گیرد و گاز کربنیک را از هوا.

 رنگ سبز برگ ها، انرژی را از نور خورشید می گیرند، با آن مواد قندی و نشاسته و سلولز درست می کنند. بنابراین، درخت برای بقای خود به فعل و انفعالات شیمیایی دست می زند .

 [email protected]

تهیه کننده: علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

 شبکه کودک و نوجوان تبیان 

جلبک چگونه رشد می کند؟

جلبک ها در بین گیاهان دارای ابتدائی ترین نوع زندگی می باشند، گروهی از آن ها همیشه بصورت سلول های مستقلی هستند...

انجیر

انجیر یکی از قابل توجه ترین میوه ها در جهان است ...

آیا می دانید چگونه اقیانوسها تشکیل شده اند؟

چیزهای زیادی در باره ی کره خاکی خودمان وجود دارد که هنوز جزء اسرار می باشند و یکی از آن ها چگونگی پیدایش اقیانوس هاست. ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 150 تاريخ : سه شنبه 31 فروردين 1395 ساعت: 17:15

ماجرای ضایع شدن یک آقای با کلاس

این عکس واقعی است. حتماً برای شما هم پیش آمده که این طوری یا شبیه این طوری، ضایع شوید.

 ضایع شدن جلوی در همسایه وسط یک مهمانی با کلاس بین آدم های رودربایستی دار و ... اوه... مدل های زایدی از ضایع شدن را می شود برشمارد.

 آدامسی را انداختی گوشه لپت و هی می جوی و می جوی و هی بادش می کنی و بادکنکت را می ترکانی و دور لب و لوچه ات می چسبد و بعد دوباره جمعش میکنی و هی دوباره و دوباره و دوباره.

بعد 24 ، 25 ساعتی از جویدنت گذشت و دندانهایت از بس که جوید خسته شد، آن موقع است که آدامس بزرگت دیگر پوسیده و اگر رضایت بدهی دیگر باید بیاندازیش دور، توی سطل آشغال و از آنجایی که توی کل این شهر اصلا سطل آشغال نیست و تا می خواهی آدامست را یک جا پرت کنی همه سطل آشغال ها ناپدید می شود.

برای همین هم دور و برت را خوب نگاه می کنی و آدامست را یواش در می آوری و پرت می کنی وسط خیابان، بگذریم از ماشین بیچاره ای که ممکن است از روی آدامس رد بشود و لاستیک هایش بچسبد و پشت سرش قطار ماشین های تصادفی صف بکشند.

شما فکرش را بکنید که یک آدم با شخصیت  باکلاس که موقع راه رفتن ابرها را نگاه می کند و برای همه هم محل هایش پشت چشم نازک می کند، در حالی که کیف سامسونتش را توی دست هایش گرفته و دارد از خیابان رد می شود یکمرتبه کفش های صدهزار تومانی شیکش روی آدامس خوشگل تو بچسبد و همینطور که کفشش را بلند می کند آدامست زیر پاهایش کش بیاید.

 فکرش را بکن تمام هم محلی ها و آدم های کوچه و بازار هم صف کشیدند این طرف خیابان و دارند آقای باکلاس را نگاه می کنند و از هیبت و کلاسش به وجد آمدند با دیدن صحنه کش آمدن آدامس و چسبیدن کفش های شیکش به کف آسفالت چه احساسی می کنن؟

آقای با کلاس هی پاهایش را می کشد تا بلند کند ولی کفش هایش چسبیده هی تلاش می کنند و فشار می آورد ولی ته کفش هایش چسبیده و پاهایش از زمین کنده نمی شود. آن طرف تر هم که نگو! صف هم محل هایش و مردم کوچه بازار که ایستاده اند و نظاره می کنند و احتمالاً هم کلی می خندند. از آن طرف هم ماشین ها دارند با سرعت نزدیک می شوند و با دیدن آقای با کلاس وسط خیابان تعجب می کنن و احتمالاً فکر می کنند زدن به این آقای با کلاس 100 امتیاز دارد و در نتیجه پاهایشان را روی گاز می گذارند و بقیه اش را هم حدس بزنید...

 این یک داستان واقعی است  مرد با سر باند پیچی و دست و پای شکسته توی بیمارستان بستری شده کیف سامسونتش هم زیر سرش است و دلارهایش از لای کیفش بیرون زده .

شما به این طرف و می روید وهمانطور که عرق شرم روی چهره تان نشسته، دولا می شوید که آدامستان را بردارید تا واقعه چند لحظه قبل دوباره تکرار نشود. دولا می شوید، دستتان آدامسی می شود به کف خیابان می چسبد، ماشین با سرعت به طرف شما می آید احتمالاً او هم هوس مسابقه کرده زدن شما گرچه 100 امتیاز ندارد ولی از هیچی که بهتر است !

 حادثه تکرار می شود اقای با کلاس روی تخت بیمارستان خوابیده ، او هنوز به ابرها نگاه می کند... 

 [email protected]

تهیه کننده: علیرضا نوابی

 تنظیم: فهیمه امرالله

 شبکه کودک و نوجوان تبیان 

چرا خجالت می کشیم؟

«ایومیشو» فیلسوف فرانسوی با گروهی از نوجوان ها درباره ی احساس شرم و خجالت کشیدن صحبت کرده است. ...

چرا باید گوشت بخوریم؟

بعضی وقتها سؤال هایی داریم که جوابش را باید از بزرگترها بپرسیم....

تو مرا بیشتر از خودم می شناسی

تو چقدر آدمها را خوب می شناسی و چقدر خوب می دانی برای هرکس چه لازم است....

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 174 تاريخ : دوشنبه 30 فروردين 1395 ساعت: 3:02

 همین طور که می رفت چشمم به خیابان خورد که اسم ارمغان رویش بود. داد زدم: «بابا بابا خودش است، ارمغان.» بابا تندی ترمز کرد. سر آبجی به صندلی خورد و زد زیر گریه.

بابا گفت: «این چه وضع آدرس دادن است. دق مرگم کردی.»

- به من چه! ازش رد شدی دیگر. مادر، آبجی را ناز کرد و پدر دنده عقب گرفت تا به خیابان ارمغان برسد. همین طور که می رفت و سرش رو به عقب بود ایستاد و گفت: «یا اباالفضل! کارمان درآمد.»

 پلیس موتورسوار بغل ماشین بابا ایستاد و گفت: «مدارک.» بابا برگه ی جریمه را تا کرد و با عصبانیت توی جیبش گذاشت و مجبور شد کلی راه را برود و دور بزند تا به خیابان ارمغان برسد.

مادر گفت: «آقای محترم، شوهر عزیزم. نخواستیم غافل گیرش کنی! زنگ بزن آدرس دقیقش را بگیر. این طوری تا شب نمی رسیم ها.»

 پدر گوشه ای توقف کرد و گفت: «راست می گویی.» و دست کرد توی جیبش و کلی خرت و پرت از جیبش درآورد.

 وسایل انباری به گرد جیب بابا نمی رسیدند. از پول مچاله شده گرفته تا کاغذ باطله، کارت، آدامس و کلید توی جیب بابا بود. بدون آن که آن ها را مرتب کند یکی یکی نگاه شان کرد و به آخرین برگه که رسید گفت: «وای، آدرس را نیاوردم! شماره هم توی برگه ی آدرس نوشته بودم.»

ماشین را دوباره روشن کرد و خنده ای تحویل مادر داد: «اشکالی ندارد. این جا شهر کوچکی است. سالار و باغ مرکباتش معروف اند. از مغازه داری، کاسبی، کسی می پرسیم.»

 همین طور که می رفت به جوانی رسید که سر کوچه ایستاده بود. پدر بوقی زد و گفت: «جوان، آقای سالار محبی را می شناسی؟ صاحب باغ مرکبات راه نارنج.»

جوان جلو آمد و سر خم کرد. با اعتماد به نفس عجیب گفت: «سالار! مسافرید. خوش آمدید به شهر ما. پس چرا از این جا آمدید؟»

و دستش را به طرف مخالف دراز کرد: «باغ سالار آن طرف خیابان است.»

پدر گفت: «مگر این جا ارمغان نیست؟»

 - چرا، این جا ارمغان جنوبی است. سالار انتهای ارمغان شمالی است. پدر چشم هایش را بست و نفسی از سر درد کشید.

 مادر گفت: «من دیگر چیزی نمی گویم. خودت هر گلی زدی به سر خودت زدی.» به ارمغان شمالی رسیدیم، اما مگر این خیابان تمامی داشت.

آبجی گفت: «مامان مامان دستشویی دارم.»

پدر زد روی پایش: «بیا... کارمان درآمد. حالا که داریم خانه اش را پیدا می کنیم بچه بی قراری می کند. بچه جان صبر کن الآن می رسیم!»

پدر گفت: «خب، این جا هم سرسبز است. معلوم است ته اش به باغ سالار می خورد.» تشنه ام بود. گفتم: «مامان آب داریم؟» اما کلمن خالیِ خالی بود.

مادر گفت: «با آن که می خواستم حرفی نزنم، اما یک گوشه نگه دار. دستشویی ای، آبی...» گلدسته های مسجد از دور پیدا بود. پدر گازش را گرفت.

 به مسجد که رسید گفت: «خوب شد. هر کسی کاری دارد برود انجام بدهد. دیگر موقع نماز است. نمازمان را این جا می خوانیم.»

پدر سرحال برگشت. روی دستش کاغذی بود و در ماشین را باز کرد و گفت: «سوار شوید.» کاغذی را به مادر نشان داد و گفت: «پیدایش کردم. جوان فلان فلان شده سر کارمان گذاشته بود. توی مسجد آدرس دقیق سالار را از پیرمردی گرفتم. می شناختش.

 بنده  خدا کلی تعارف کرد برویم خانه اش.» مادر گفت: «خدا پدرش را بیامرزد؛ وگرنه معلوم نبود امشب چه بلایی سرمان می آمد.»

 پایان

 [email protected]

منبع:سلام بچه ها

تهیه کننده: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مثل کف دست(1)

مادر پرسید: «خانه اش را بلدی؟»...

خاطرات کوچه البرز- قسمت دوم

«ماه رمضونا» خیلی از محل ها کاپ می ذاشتن... بچه ها بیشتر دوست داشتن... تو «کاپ یی» شرکت کنن که از همه محله ها تیم باشه... بعضی «كاپ ها» که می گفتن از «نازی آباد» و «میدون خُراسون» و «نظام آباد» و ... تیم اومده...

خاطرات کوچه البرز-قسمت اول

دلم که می گرفت... حوصله ام که سر می رفت... هوای کوچه و بچه های محل که سرم می افتاد... صدای سوت «محمد» شمشکی که از ته کوچه به گوش می رسید... از جا می پریدم و کفشامو می پوشیدم...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 155 تاريخ : دوشنبه 30 فروردين 1395 ساعت: 3:02

جلبک چگونه رشد می کند؟

 جلبک ها در بین گیاهان دارای ابتدائی ترین نوع زندگی می باشند، گروهی از آن ها همیشه بصورت سلول های مستقلی هستند. یعنی یک سلول از سلول دیگری جوانه زنده و همین طور ادامه یافته و رشته های درازی بوجود می آید که شباهت زیادی به دانه های تسبیح دارد.

انواع دیگر جلبک ها جوانه در آورده و توده انبوهی را پدید می آورند. این توده انبوه شبکه بسیار بزرگی از سلول های فشرده به هم است که دارای طرح های زیبایی نیز می باشد. برخی دیگر از جلبک ها کم کم منقسم شده و دسته های پراکنده دیگری را بوجود می آورند.

تمام جلبک ها محتوی ماده سبزینه «کلروفیل» می باشند که با این وسیله نور آفتاب را جذب کرده و غذای خود را می سازند. عمومی ترین جلبک های سبز آن هائی هستند که همچون توده سبزرنگی در استخرهای راکد دیده می شوند.

برخی از جلبک های دریایی چه بزرگتر باشند و یا کوچک علاوه بر داشتن ماده ی سبزینه «کلروفیل» دارای ماده قهوه ای رنگ مایل به زرد نیز می باشند و چنان ساقه ی کلفتی دارند که می توان از آن بعنوان طناب استفاده نمود. برخی از جلبک ها برای ما ماده «ید» را بوجود می آورند.

جلبک های قرمز، نیز گیاهان شگفت انگیز دریا می باشند و شکل آن ها بسیار ظریف و دارای ساقه های مختلف به رنگ قرمز می باشد و گاهی اوقات تعداد آن ها بقدری فراوان است که آبی را که در آن زندگی می کنند به رنگ قرمز در می آورند و علت قرمزی رنگ « دریای احمر» یا «دریای سرخ» به خاطر همین جلبک های موجود در آن است.

«دیاتوم ها» جلبک هایی هستند که پوستی ظریف دارند. و وقتی که این جلبک ها بمیرند، بوته های آن ها رسوب می کند، و لایه های رسوبی دریایی را پدید می آورد. که گاهی ضخامت این لایه ها ممکن است به چندین متر برسد. که علف های هرزه چگونه زیاد می شوند؟

 در حقیقت چیزی به نام علف هرزه وجود ندارد، زمانی که کشاورزی بذرها را در زمین می افشاند ، امیدوار است که محصول خوب و زیادی برداشت نماید، بنابراین هر گیاه دیگری که در کشتزارش بروید و مزاحم رشد محصولش شود، آن را علف هرزه می نامد.

اصولاً گیاهان هرزه زیان آورند. بعضی از آن ها، برای گاو و اسب سمی اند. آن ها از آب و خاک و آفتاب و مواد معدنی مزارع استفاده کرده و به محصولات ضرر می رسانند .

 گاهی هم مانند انگل عمل نموده و حتی شاید در برابر حشرات، آفات نباتی نقش میزبان را داشته باشند. بنابراین زیان و خسارت فراوانی را فراهم می سازند. راه های گوناگونی باعث ازدیاد علف های هرزه می شوند.

 از جمله گرو و خاک، علوفه های دیگر، زباله و کودهای حیوانی هستند که آن ها را از جائی به جای دیگر انتقال می دهند. اما بیشتر آن ها که این همه خسارات را باعث می شوند نه تنها در اثر بی توجهی کشاورزان توسعه می یابند، بلکه خود دارای وسایلی هستند که به کمک آن ها دانه های خود را پراکنده می سازند.

 بعضی از گیاهان هرزه چنان گسترده و فراوانند که به نظر می رسد که به هر حال قسمتی از آن ها عملاً و تحت هر شرایطی زنده هستند.

بعضی از آن ها هم برآمدگی ا و شاخک های موی مانندی بر روی دانه ها و میوه های خود دارند که این شاخک ها سبب می شود که باد دانه ها را به مسافاتی دورتر حمل کند. چون این علف های هرزه زیان فراوانی به مزارع وارد می سازند، بنابراین کشاورزان پیوسته بر علیه آن ها به مبارزه برخاسته اند و خلاصه امروزه مواد شیمیایی یکی از ابزار موثری است که جهت سرکوبی و مبارزه با رشد و گسترش و پیدایش گیاهان هرزه بکار برده می شود.

 [email protected]

تهیه کننده: علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان 

انجیر

انجیر یکی از قابل توجه ترین میوه ها در جهان است ...

آیا می دانید چگونه اقیانوسها تشکیل شده اند؟

چیزهای زیادی در باره ی کره خاکی خودمان وجود دارد که هنوز جزء اسرار می باشند و یکی از آن ها چگونگی پیدایش اقیانوس هاست. ...

نهنگ آبی رنگ

یکی از بزرگترین موجود زنده روی کره زمین که هنوز نسلش منقرض نشده،نهنگ آبی رنگ است...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 183 تاريخ : دوشنبه 30 فروردين 1395 ساعت: 3:02

مثل کف دست(1)

مادر پرسید: «خانه اش را بلدی؟»

 پدر به صندلی ماشین تکیه داد و گفت: «اختیار دارید خانم! مثل کف دست.» و دستش را جلو مادرم گرفت. یکهو فرمان چرخید و ماشین به کنار جاده منحرف شد.

مادر دستپاچه گفت: «چه کار می کنی مرد؟ کور که نیستم. کف دستت را بارها دیدم.»

پدر هول شد و دو دستی چسبید به فرمان و ماشین را کنترل کرد. گفتم: «حالا خوب شد سرعتت کم بودها؛ وگرنه باید خبر مرگ مان به آقا سالار می رسید.»

مادر سرش را به عقب چرخاند: «زبانت را گاز بگیر. این چه حرفی است که می زنی.»

پدر انگشت اشاره اش را به بینی اش نزدیک کرد؛ یعنی باید ساکت باشیم. سر راه به تابلویی رسیدیم.

پدر گفت: «خیابان گلشن بود یا گلچین؟»

مادر به تابلوی بالای سر نگاه کرد: «ببین، خیابان گلشن سمت راست و گلچین مستقیم. مگر آدرسش را بلد نیستی؟»

پدر گوشه خیابان ترمز کرد و گفت: «چرا، بلدم. آدرسش را گرفته بودم.»

مادر گفت: «خب آدرس را ببین کجا نوشته.»

ماشین را روشن کرد و گفت: «هوش و حواسم سر جایش است. آخ چه کیفی می دهد خانه سالار جانم! الآن خانواده اش منتظرند.» و این طوری حرف را عوض کرد.

فرمان را به طرف راست چرخاند. جاده ای باریک که دو طرفش پر از درختان سبز بود. آبجی با دیدن درختان گفت: «من توت می خواهم. توت می خواهم.»

پدر دنده را عوض کرد و گفت: «دخترم، صبر کن الآن می رسیم. این توت ها مال مردم است. باغ سالار پر از درخت توت های قرمز و سفید است. رسیدیم، تو را تحویل درختان می دهم.»

یک دفعه پدر توقف کرد. رو به رو یک در بزرگ بود و دیگر راه خروج نداشت.

مادر گفت: «چی شده؟»

پدر به جلو اشاره کرد. مادر دستش را کوبید روی پاهایش و گفت: «وای، امان از دست تو مرد! این جا که بن بست است.»

پدر از ماشین پیاده شد و گفت: «اشکالی ندارد. ببین چه هوای خوبی است. پیاده شوید. نشستن کنار این رود صفا دارد.»

لب رودخانه نشست و شلپ و شلپ آب را به صورتش پاشید. نفس عمیقی کشید و گفت: «چرا نشستید. خب این هم جزئی از مسافرت است. خوبی اش این است که این جا بن بست است. حالا معلوم شد که باید مستقیم برویم.»

از ماشین پیاده شدیم و سر و صورت مان را توی آب رودخانه صفا دادیم. یک دفعه آبجی جیغ بلندی کشید و پرید بغل مامان.

مادر گفت: «چی شده عزیزم؟» زبانش بند آمده بود. جلو در خانه، یک سگ وحشی دهانش را باز کرده بود و زبانش را دو متر بیرون آورده بود. با دیدن ما پارس کرد. صدایش مثل بمب توی گوشمان صدا کرد.

چهارنفری پریدیم توی ماشین و بابا در را بست. با ترس گفت: «شیشه را بالا بکشید. این سگ هار است.» و ماشین را روشن کرد. سگ دوید طرف ماشین و بالا و پایین پرید. بابا که هول شده بود دنده را به زور عوض کرد و گفت: «برو ببینم سگ بی تربیت!» دنده عقب تا سر خیابان رفت. دیگر از سگ خبری نبود. نفس راحتی کشیدیم.

مادر گفت: «وای، چه کار کنم با تو!»

گفتم: «این که کاری ندارد. یک زنگ بزن به آقا سالار آدرس دقیقش را بگیر.»

بابا از ماشینی سبقت گرفت و گفت: «نه پسرم، می خواهم غافل گیرش کنم. صبر کنید الآن خانه اش را پیدا می کنم. بعد از گلشن چی بود؟ ارمغان، آرمین...» همین طور که می رفت چشمم به خیابان خورد که اسم ارمغان رویش بود.

داد زدم: «بابا بابا خودش است، ارمغان.» بابا تندی ترمز کرد. سر آبجی به صندلی خورد و زد زیر گریه.

بابا گفت: «این چه وضع آدرس دادن است. دق مرگم کردی.»

  ادامه دارد. .... 

 

 [email protected]

منبع:سلام بچه ها

تهیه کننده: مینو خرازی

 تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 155 تاريخ : يکشنبه 29 فروردين 1395 ساعت: 3:56

چرا انجیر اینقدر هسته دارد؟

چرا انجیر اینقدر هسته دارد؟

انجیر یکی از قابل توجه ترین میوه ها در جهان است.

از زمان های پیش از تاریخ، انجیر به عنوان یک غذای پر ارزش برای انسان به شمار می رفته است همچنین زمانی از نظر مزه لذیذی که داشت مورد توجه پادشاهان و امپراطوران بوده ولی در دوره ای دیگر غذای اصلی بردگان را تشکیل می داده است.

از شیره انجیر الکل و نوعی رنگ برای پارچه می سازند. از برگ های انجیر برای صیقلی کردن عاج استفاده شده یا اینکه از پوست درخت آن ریسمان درست می کنند. انجیر انواع زیادی دارد ولی خوشمزه ترین آن ها انجیر ازمیر می باشد.

که بنام یکی از شهرهای کشور ترکیه نامگذاری شده است. این نوع انجیر در حال حاضر در ایالت کالیفرنیای آمریکا کاشته می شود. هنگامی که به یک انجیر بزرگ گوشت دار نگاه می کنیم در حقیقت تنها یک چیز کیسه مانندی را می بینیم که تقریباً قسمت فوقانی آن مسدود است.

در داخل آن گل های واقعی زیادی وجود دارند که تولید گرده می کنند و آن ها را دانه می نامیم. لیکن در واقع آن ها دانه یا تخم انجیر نیستند بلکه خود میوه واقعی انجیر محسوب می شوند.

در کاشت انجیر ازمیر عمل بسیار جالبی اتفاق می افتد . عمل لقاح در انجیر ازمیر فقط به وسیله گرده انجیر کاپری امکان پذیر است. اگر چه انجیر کاپری دارای مقدار زیادی گرده می باشد ولی برای آزادی این گرده و رساندن آن به انجیر ازمیر، فقط با کمک حشره کوچکی شبیه زنبور که معروف به زنبور انجیر است، این کار انجام می شود.

زنبور انجیر تا وقتی که انجیر کاپری برای تخمک گذاری آمادگی پیدا کند، در آن زندگی می کند سپس انجیر کاپری را ترک کرده و گرده آن را با خود می برد، زنبور مذکور بر روی انجیر ازمیر می نشیند و گرده ای را که خود آورده بر روی گل های آن پخش می کند.

انجیر میوه ای است مبارک چرا که نامش در قرآن آمده و حتی به آن قسم خورده شده و کلام الهی خود صحه ایی بر ارزش غذایی و دارویی انجیر است. این میوه به فرموده حضرت رسول (ص) میوه ای از بهشت است. به دلیل اینکه میوه ای است بدون هسته که بواسیر را قطع می کند و برای نقرس مفید و سودمند است.

حضرت علی(ع) می فرمایند خوردن انجیر بر شما لازم است. زیرا که برای قولنج سودمند است و همچنین امام رضا(ع) می فرمایند انجیر رطوبت بدن را از بین می برد و استخوان را محکم کرده و مو را بر بدن می رویاند و درد را از بین می برد و با وجود انجیر نیازی به دارو نیست. 

سقراط پدر علم طب همیشه انجیر را برای بیماران به خصوص بیمارانی که تشنگی و تب داشتند تجویز می کرد. انجیر درختی از تیره توت است. درخت انجیر دارای میوه خوش طعم، مقوی، انرژی زا و فربه کننده است که به صورت تازه و خشک مصرف می شود. انجیر دارای مقدار متنابهی آهن، کلسیم، فسفر، سدیم، پتاسیم، منیزیم، منگنز، کلر، گوگرد، مس، روی و ویتامین های A وB  و C است که دانش پزشکی امروزه این میوه با ارزش را برای همه ضروری دانسته است چرا که تامین سلامتی آن به اثبات رسیده است. 

خوردن انجیر تازه اختلالات گوارشی را برطرف نموده و معده و روده را تقویت می کند این میوه مقوی و مغذی می تواند در بیماران عصبی به عنوان بهترین غذا محسوب شود و همچنین انجیر به علت سرشار بودن از پتاسیم تامین کننده سلامتی کودکان ضعیف کم خون و بی اشتها است.

همچنین مالش خیسانده برگ خشک انجیر در سرکه پوسته پوسته شدن دست را درمان می کند و مالش سر با خیساندن برگ انجیر از ریزش مو جلوگیری می کند.

در قدیم از شیره انجیر برای تهیه پنیر استفاده می شده. انجیر میوه ای است که تمام خواص قندهای طبیعی را دارا می باشد و می توان برای کودکان از شیره انجیر استفاده کرد. بعضی از مرباهای آماده و بهداشتی از شیره انجیر تهیه می شود.

خاصیت ملین بودن انجیر مربوط به دانه های این میوه بهشتی است که در صورت تمایل می توان آن ها را خارج کرد. تاثیر این دانه ها در رفع تب قابل توجه است. 

 [email protected]

تهیه کننده: علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان  

آیا می دانید چگونه اقیانوسها تشکیل شده اند؟

چیزهای زیادی در باره ی کره خاکی خودمان وجود دارد که هنوز جزء اسرار می باشند و یکی از آن ها چگونگی پیدایش اقیانوس هاست. ...

نهنگ آبی رنگ

یکی از بزرگترین موجود زنده روی کره زمین که هنوز نسلش منقرض نشده،نهنگ آبی رنگ است...

فیل ها

فیل جانوری است بزرگ و عظیم الجثه که تاریخچه این جانور به عصر قبل از یخبندان و همان ماموت ها ی بسیار بزرگ برمی گرده...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 158 تاريخ : يکشنبه 29 فروردين 1395 ساعت: 3:56

  • تعداد بازديد :
  • 25
  • يکشنبه 29/1/1395
  • تاريخ :
"); $("div[id=" + MessageType + "]").slideDown(500).delay(3000).slideUp(500); } }); function Clickheretoprint() { var s = 'MainComponents/printpage.htm'; s = '/' + s + ''; window.open(s, "", "Width=700,height=600,ScrollBars=1, resizable =0"); } function SendToWall() { var type = "1"; var id = ""; id = "313610"; if (id == "") id = "313610"; $.ajax({ type: "POST", url: "/webservices/Socialnetwork_v2/Service.asmx/SendToWall", data: "{ ID:" + id + ", Type:" + type + "}", contentType: "application/json; charset=utf-8", dataType: "json", success: function (recdata) { var i = recdata.d; if (i == -1) ShowMessage("waing", "لطفاً ابتدا در سیستم شناسایی شوید."); else if (i == -2) ShowMessage("success", "شما عضو شبکه اجتماعی تبیان نمی باشید."); else if (i >= 0) ShowMessage("success", "ارسال به شبکه اجتماعی تبیان با موفقیت انجام شد."); }, error: AjaxFailed }); function AjaxFailed(result) { ShowMessage("error", "برای ارسال لطفا ابتدا به شبکه اجتماعی تبیان بپیوندید."); } function ShowMessage(MessageType, MessageText) { var w = ($(window).width() / 2) - 200; $("body").append("
" + MessageText + "
"); $("div[id=" + MessageType + "]").slideDown(500).delay(3000).slideUp(500); } }

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 162 تاريخ : يکشنبه 29 فروردين 1395 ساعت: 3:56

سخنان لطیف

اندر حکایت "الاغ"جحا

روزی جحا الاغش را برد توی بازار تا بفروشد. به دلالی گفت: اگر بتونی این الاغ چموش را برایم بفروشی انعام خوبی به تو می دهم.

دلال افسار الاغ را گرفت و رفت وسط بازار و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ و اینقدر از چالاکی و نجابت و سلامت الاغ تعریف کرد که جحا پشیمان شد و با خودش گفت: مگر هیچ آدم عاقلی چنین مالی را از دست می دهد.

سریع افسار الاغ را از دست دلال بیرون کشید و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد.

خر طلبکار

دوستان جحا که خرش را اندازه خودش می شناختند متوجه شدند که روز به روز ضعیف تر می شود.

یک روز به جحا گفتند: مگر به خرت غذا نمی دهی که این قدر لاغر و ضعیف شده؟

جحا گفت: چرا، شبی دومن جو از من جیره می گیرد.

دوستانش گفتند: پس چرا این قدر لاغر شده؟

جحا گفت: هی بسوز پدر نداری، بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است. 

[email protected]

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

توجیه جحا

روزی جحا از کوچه ای می گذشت که مردی محکم زد پس گردن او و گفت: احوال شما چطور است؟...

ضامن آهو

صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می کند و آهو شکارچی را مسافت قابل توجهی به دنبال خود می دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا (ع) که اتفاقاً در آن حوالی حضور داشت می اندازد...

مرتب و مهربان

در شهر مدینه، دو مرد زندگی می کردند که خیلی با هم دوست بودند؛ اما فقط با یکدیگر رفت و آمد داشتند و با دیگران کاری نداشتند ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 178 تاريخ : پنجشنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 14:15

چرا باید گوشت بخوریم؟

بعضی وقت ها سؤال هایی داریم که جوابش را باید از بزرگترها بپرسیم.

 - چرا باید گوشت بخوریم؟

 - چرا باید حیوونا رو به خاطر خودمون اذیت کنیم؟

- چرا بعضی از آدما گوشت نمی خورن؟

 - گیاه خوار یعنی چی؟

در ابتدا باید بدانیم که بدن ما برای رشد به پروتئینِ کافی نیاز دارد. پروتئین هم از گوشت سفید و قرمز و بعضی دیگر از مواد غذایی به بدن ما می رسد.

در صورت نخوردن گوشت، بدن رشد کافی نمی کند و ممکن است به بیماری های بسیاری مبتلا شویم. نقشی که پروتئین در بدن ما ایفا می کند این است، به خاطر همین خوردن پروتئین برای ما ضروری است:

پروتئین نقش بسیار مهمی در اعمال حیاتی تمام موجودات زنده، از کوچکترین ویروس گرفته تا بزرگترین پستاندار و از جمله انسان بازی می کند و اگر بخواهیم ترکیبی را به نام «اساس زندگی» بخوانیم، باید آن را به پروتئین اطلاق کنیم.

در بسیاری از سایر کشورها، کمبود پروتئین بعد از کمبود انرژی، دومین عامل سوء تغذیه شدید و مرگ و میر است. 

مواد غذایی حیوانی مانند تخم مرغ، شیر، پنیر، ماست، گوشت قرمز، مرغ و ماهی نمونه هایی از مواد غذایی حاوی پروتئین کامل هستند.

پروتئین ها برای رشد و نگهداری بافت ها، تشکیل اجزاء ضروری بدن، تنظیم تعادل آب بدن، مبارزه با میکروب ها و  ویروس ها، انتقال مواد مغذی در بدن مورد نیاز هستند.

بدن از پروتئین ها در ساختمان تمام سلول ها، تنظیم بسیاری از فرآیندها و به عنوان منبع انرژی استفاده می کند. 

از جمله نقش های جالب پروتئین ها در بدن این است که در کنترل اشتها دخالت دارند.

غذاهای پروتئینی به محض مصرف منجر به فرستادن پیام هایی به مرکز سیری در مغز می شوند که به بدن می گویند چه هنگام خوردن غذا کافی است.

فقدان پروتئین در رژیم غذایی منجر به استفاده بدن از منابع پروتئینی خودش می گردد. ضعف ماهیچه ای، نازک شدن و کم پشت شدن موها، تأخیر در ترمیم زخم ها و سوء هاضمه علایم کمبود دریافت پروتئین هستند. ضعف در عملکرد قلب نیز از علایم کمبود پروتئین است.

انسان ها اکثراً همه چیز خوار هستند. این به آن معناست که ما مواد غذایی گیاهی و حیوانی را می خوریم. بدن ما طوری ساخته شده است که می تواند از منابع غذایی گیاهی و حیوانی استفاده کند.

انسان دندان هایی برای پاره کردن و جویدن گوشت دارد. در دستگاه گوارش ما مواد شیمیایی به نام آنزیم وجود دارد که باعث آزاد کردن پروتئین گوشت که یک ماده غذایی بسیار مفید است می شود.

حتی مقدار کمی گوشت مقدار زیادی پروتئین دارد. گیاه خواران مجبورند مقدار زیادی سبزیجات و میوه بخورند تا همان مقدار پروتئین را به دست آورند. ما دقیقاً نمی دانیم هنگام مرگ چه اتفاقی برای حیوانات می افتد، اما این را می دانیم که همه ی درد و رنج آن ها به پایان می رسد.

حیواناتی که ما می خوریم تا آن جا که ممکن است بدون درد کشته می شوند. اما اگر تو به این علت که فکر می کنی حیوانات به هیچ وجه نباید زجر بکشند گوشت نمی خوری، باید به خواسته تو احترام گذاشته شود.

می توانی با پدر یا مادر به فروشگاه بروی تا با هم غذاهای گیاهی را که دوست داری انتخاب کنید، بعد هم می توانی بهترین روش را برای پخت آن ها یاد بگیری و به مادر بگویی برای بهتر شدن مزه غذا از روشی که دوست داری استفاده کند.

 [email protected]

تهیه:  علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله 

شبکه کودک و نوجوان تبیان

تو مرا بیشتر از خودم می شناسی

تو چقدر آدمها را خوب می شناسی و چقدر خوب می دانی برای هرکس چه لازم است....

تعمیر وسایل خانه: فکر می کنی بلدی ؟

تصورش را بکن چقدر عالی می شد اگر می توانستی چیزی را با دست هایت بسازی مثل یک جا مدادی یا جعبه وسایل شخصی ...

ترس از تاریکی

بعضی از مواقع در زمان خواب، از پدر و مادر درخواست می کنیم که چراغ اتاق ما را خاموش نکنند....

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 14:15

چرا من؟

«آفرین!...آفرین!... خیلی عالی بود!!!»

صدای کف زدن کارگردان توی سالن پیچید. خانم مهتابی، مربی پرورشی مان و تهیه کننده هم شروع کردند به دست زدن.

لبخندی روی لب های سهیلا نشست. لبه های مانتویش را با دستانش گرفت و روی زانوهایش خم شد. صورتم را برگرداندم تا کسی اشک هایم را نبیند.

باورم نمی شد، اجرای من از همه بهتر بود. حتی آقای هنرور، کارگردان گروه از بازی من خیلی خوشش آمده بود و می گفت که بازیگری توی خونم است چطور ممکن بود نقش اول را بدهند به سهیلا؟؟؟»

همیشه همین طور بود. سهیلا از من خوش شانس تر بود. همه او را دوست داشتند فقط به خاطر اینکه از همه بچه ها پولدار تر و زیبا تر بود. درست نمی دانم شاید برای این که موهایش طلایی و بلند بود، شاید هم برای خوراکی های خوشمزه ای بود که مادرش برای بچه های کلاس می آورد.

من هم او را دوست داشتم. مگر می توانستم او را دوست نداشته باشم، او صمیمی ترین دوستم بود اما گاهی پیش می آمد که هرچه را که من آرزویش را داشتم به او می رسید؛ من و او با هم شاگرد اول شدیم اما جایزه شاگرد ممتاز و نمونه به او رسید.

نقاشیم دست کمی از نقاشی او نداشت اما توی ناحیه نقاشی او اول شد و من دوم و...

و حالا توی تست بازیگری او را برای نقش اول انتخاب کردند. دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم، نمی توانستم این بار به روی خودم نیاورم.

از سالن نمایش بیرون زدم و یک راست رفتم حیاط پشتی مدرسه، صدای گریه ام توی حیاط پیچید. به تنها درخت حیاط تکیه زدم و زار زار گریه کردم. نمی دانم چقدر گذشت بود که دست های گرمی را روی شانه هایم حس کردم.

تنم گرم شد. سرم را بلند کردم. سهیلا بود. با چشم های گرد شده و دهان نیمه باز به من خیره شد. با ابروهای گره کرده ام توی صورتش رفتم و گفتم :«چیه؟؟؟...به چی زل زدی؟!...»

«من...من...به هیچی، فقط...فقط خواستم بگم...» شانه هایم را از دست هایش بیرون کشیدم و به طرف آبخوری رفتم.

آبی به صورتم زدم. کمی آرام شدم. زیر چشمی نگاهی انداختم. همان طور کنار درخت خشکش زده بود.

سرم را که چرخاندم خانم مهتابی جلویم سبز شد. همان طور که از پله های ساختمان پایین می آمد گفت: «میترا!...هیچ معلومه کجایی؟...یک ساعته دنبالت می گردیم، یهو چت شد از سالن آمدی بیرون؟»

مانده بودم با این قیافه بهم ریخته و دماغ قرمزم، چه بگویم. مقابلم ایستاد.

گفتم:«خانوم اجازه!... چیزه، یعنی چکارم داشتین؟»

خانم دستش را روی شانه ام گذاشت. با من هم قدم شد و گفت: «تبریک می گم تو به عنوان داور انتخاب شدی!»

 خندیدم و گفتم: «چی؟...داور؟...»

خانم مهتابی گفت: «بله عزیزم، آقای هنرور، تو رو به عنوان داور انتخاب کردن!...گفتند نیازی به ثبت نام و امتحان نداری...»

صورتم را با آستین مانتویم پاک کردم و با تعجب پرسیدم: «چرا من؟!»

خانم لبخندی زد و گفت:«چرا از خودشون نمی پرسی؟»

 [email protected]

نویسنده: لیلا صادق محمدی 

تهیه کننده: مینوخرازی

تنظیم: فهیمه امرالله 

شبکه کودک و نوجوان تبیان

بوی بهشت می آید!!!...(2)

خاله که خیالش از بابت پسرک راحت شده بود کنارم آمد و پرسید:«برایت آبمیوه بریزم یا کمپوت باز کنم. سرم را تکان دادم وگفتم «نه،میل ندارم»...

بوی بهشت می آید!!!...

پایم کو؟...پایم را پس بدهید...یالا...زود باشید، من پایم را می خواهم...پایم را.. از خواب ناز پریدم...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 14:15

بوی بهشت می آید!!!...(2)

خاله که خیالش از بابت پسرک راحت شده بود کنارم آمد و پرسید: «برایت آبمیوه بریزم یا کمپوت باز کنم. سرم را تکان دادم و گفتم «نه،میل ندارم»

خاله دستی روی موهایم کشید و گفت : «دوست داری دو تا گیس خوشگل برایت ببافم؟»

 موهایم را ازمیان دست هایش بیرون کشیدم و گفتم: «نه...دوست ندارم»

چشم های بادامیش گرد شد و گفت: « نکنه با من قهری؟» گفتم :«نه...با حضرت معصومه قهرم»

خاله لبش را گزید و محکم زد توی صورتش و گفت: « واااا...نگو خاله خدا قهرش می گیرد!...آخه چرا؟»

دست هایم را زدم زیر بغلم و با ابروهای گره خورده گفتم: «نمی بینی چه بلایی سرم آورده، به اصرار من بود که بابا مرخصی گرفت برویم قم؛ حالا ببین آه...با این دست و پای شکسته افتادم توی بیمارستان. حضرت معصومه مرا دوست نداشت ولی...»

بغض راه گلویم رابست. نتوانستم جمله ام را کامل کنم.

  خاله گفت: «عزیزم از این حرف ها نزنی...حضرت معصومه قهرش می آید. بی خودی بازیگوشی خودت را تقصیر حضرت معصومه نینداز...من هم دلم برایش تنگ شده، چون کارم زیاد است باید بندازم گردن خانم؟...  در عوض از همین دور، هر روز زیارت شان می کنم. درست است که منهم بگویم حضرت مرا دوست ندارد؟... مرا بگو که می خواستم همینکه از بیمارستان مرخص شدی؛ مرخصی بگیرم و با مادر بزرگ سه تایی بریم پابوس حضرت معصومه!»

خواستم از خوشحالی پرواز کنم و فریاد بزنم ولی هیچ رقم نمی شد با آن پای گچ گرفته وآن همه مریض،خوشحالیم را آنطور که دوست داشتم، نشان دهم.

با صدای خفه ای گفتم:«خاله جان راست راستکی می رویم قم؟!»

 خاله ریزریز خندید و گفت: « مگر چپ چپکی هم می شود رفت؟؟؟» ترسیدم شوخی کرده باشد.  خوب می شناختمش آدمی نبود که بتواند از بیمارستان دل بکند.

گفتم:«باید قول بدهید!».

خیلی جدی گفت: «قبولم نداری؟» من من کنان گفتم: «چرا؟...اما به قول بابا، کار از محکم کاری عیب نمی کند!» چشم هایش برقی زد و گفت:«ای ناقلا!...باشد...قول قول قول!».

همه فامیل می دانستند که خاله سرش برود،قولش نمی رود. خیالم راحت راحت شد. خاله برایم کمپوت گلابی بازکرد وتوی ظرفی شیشه ای ریخت؛ قاشقی توی کاسه گذاشت ودستم داد. 

 از لای پرونده های پزشکی کتابی بیرون آورد به نام خواهر خورشید. کتاب را گرفتم و گفتم:«ممنون خاله جان، خیلی دوستتان دارم. لب هایم را غنچه کردم، صورتش را جلو آورد. محکم بوسیدمش. دستی روی سرم کشید و مشغول بافتن موهایم شد و ادامه داد: « اگر ازته دلت او را دوست داشته باشی و هرلحظه به یادش باشی، خانم هم صدایت رامی شنود، او آن قدر مهربان است که اگر تو هم به یادش نباشی بازهم دوستت دارد و برایت دعا می کند...

صدای تلفن همراه خاله در آمد از اتاق بیرون رفت. توی ذهنم حیاط مرقد مطهر را مجسم کردم. دیگر پایم در گچ نبود. توی حیاطش شاد وخندان می دویدم. برای کبوتر های حرمش دانه پاشیدم. کنار حوضش  نشستم و وضو گرفتم. وارد صحنش که شدم، دورکعت نمازخواندم. توی حرمش جای سوزن انداختن نبود. دنبال راهی بودم که دستم را به ضریح برسانم ... «

هیچ معلوم است کجایی دختر! ...بگیر..» به خود آمدم خاله گوش همراهش را به سمتم گرفته بود. گوشی را از دستش گرفتم. مادر برای خاله پیامکی زده بود. توی پیامک نوشته شده بود...

به این شماره زنگ بزن یک خانم منتظر تماست است. حتما به این شماره زنگ بزن.  کنجکاوشدم. شماره را گرفتم...

صدایی از پشت گوشی شنیدم که تمام تنم لرزید:«...شما با حرم حضرت معصومه تماس گرفته اید ...»

اشک هایم بی اختیار روان شد ودلم محکم به ضریحش چنگ زد؛ بلند فریاد زدم خیلی دوست دارم خانم...»بقیه حرف هایم لابلای هق هق گریه هایم گم شد. بوی خوشی توی اتاق پیچید. احساس کردم، بوی بهشت می آید...

 [email protected]

نویسنده:لیلا صادق محمدی

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

بوی بهشت می آید!!!...

پایم کو؟...پایم را پس بدهید...یالا...زود باشید، من پایم را می خواهم...پایم را.. از خواب ناز پریدم...

خاطرات کوچه البرز- قسمت دوم

«ماه رمضونا» خیلی از محل ها کاپ می ذاشتن... بچه ها بیشتر دوست داشتن... تو «کاپ یی» شرکت کنن که از همه محله ها تیم باشه... بعضی «كاپ ها» که می گفتن از «نازی آباد» و «میدون خُراسون» و «نظام آباد» و ... تیم اومده...

خاطرات کوچه البرز-قسمت اول

دلم که می گرفت... حوصله ام که سر می رفت... هوای کوچه و بچه های محل که سرم می افتاد... صدای سوت «محمد» شمشکی که از ته کوچه به گوش می رسید... از جا می پریدم و کفشامو می پوشیدم...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 2:10

تو مرا بیشتر از خودم می شناسی

 تو چقدر آدم ها را خوب می شناسی و چقدر خوب می دانی برای هرکس چه لازم است.

تو چقدر خوب می دانی هرکس چه باید داشته باشد و چه نداشته باشد.

 تو چقدر خوب می دانی کی، کِی باید مزد بگیرد و کِی باید تنبیه شود.

تو من را از خودم هم بیشتر می شناسی .

 یادت هست یک روز به این دنیای مسخره خندیدم؟

 یادت هست یک روز از فرط کار و خستگی برای خودم گریه کردم؟

 یادت هست یک روز سکوت کردم و گفتم خسته ام؟

یادت هست گفتم می خواهم تنها باشم؟

 این چه سئوال های مسخره ای است که می کنم! معلوم است که تو همه چیز را به یاد داری. مگر می شود که تو چیزی را فراموش کنی؟

 حالا که به من آرامش دادی، حالا که از هیاهوی دنیای شلوغ بیرونم آوردی، حالا که یک خلوت گرم و نرم به من هدیه دادی، نمی دانی چقدر احساس دلتنگی می کنم.

نمی دانی چقدر احساس کسالت می کنم. حالا دیگر زندگی به نظرم مسخره تر می آید. خنده دار تر، حالا می فهمم آن شلوغی های بیرون، آن همه دوندگی، آن همه شکست، آن همه پیروزی چه نعمتهایی بودند و من از آن غافل بودم.

حالا می فهمم، روزهای بی دغدغه چقدر کش دار و خسته کننده اند. چقدر بی روح و تکراری اند. در این تنهایی و آرامشی که به من داده ای، در تاریکی گم شده ام، اما من قبل از این میان مردم گم می شدم. حالا که از آن همه شلوغی آزاد شده ام، احساس ترس می کنم.

 فکر می کنم پشتم خالی شده است. احساس پوچی و بی مصرفی می کنم. وای که چقدر دلم شلوغی می خواهد دلم سر و صدا می خواهد. تو چقدر خوب به من فهماندی تنهایی یعنی چه.

چرا نمی دانستم آن بیرون، آن شلوغی ها، آن همه فکر و خیال، آن همه آرزو، چقدر دوست داشتنی و لازم هستند. حالا خوب می فهمم که انتظار یعنی چه. قبل از این فکر می کردم انتظار همان دقایقی است که طول می کشد که زنگ بخورد و از مدرسه راحت بشویم.

فکر می کردم انتظار همان لحظاتی است که صبر می کنم تا یک اتوبوس خالی بیاید. اما حالا می فهمم که انتظار یعنی ساعت ها، شاید بیست و چهار ساعت منظر یک همدم بنشینی.

 منتظر یک نفر که از آن بیرون از آن شلوغی ها،برایت خبری بیاورد. انتظار یعنی هفته ها منتظر یک روز تعطیل بمانی تا شاید به دیدنت بیایند.

 انتظار یعنی اینکه ماه ها سکوت کنی تا بلاخره یک نفر به تو بگوید تو چرا ناراحتی.

انتظار یعنی آرزو کنی یک نفر حوصله ی شنیدن آن همه حرفهایی که روی کاغذ نوشته ای داشته باشد. قبل از این من چقدر خواب بودم. 

 من را باش! چقدر ساده بودم. من فکر می کردم گریه همان اشک هایی است که جاری می شود، برای اینکه نتوانستم خوب درس جواب بدهم. اما حالا می فهمم گریه چیست.

گریه برای یک آدم تنها یعنی اینکه خدایا، تو هم مرا در این دنیا تنها گذاشته ای. گریه یعنی اینکه این درد موذی، من را رها نمی کند. خدایا، یک همدم دیگر به غیر از درد به من بده.

خلاصه اینکه خیلی از چیزها را فهمیدم. فهمیدم که چه داشته ام و چه را از دست داده ام.

 خدایا، من را از این یخ زدگی و تنهایی و خواب آلودگی نجات بده.

  [email protected]

نویسنده: سارا حی

 تهیه:  علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

تعمیر وسایل خانه: فکر می کنی بلدی ؟

تصورش را بکن چقدر عالی می شد اگر می توانستی چیزی را با دست هایت بسازی مثل یک جا مدادی یا جعبه وسایل شخصی ...

ترس از تاریکی

بعضی از مواقع در زمان خواب، از پدر و مادر درخواست می کنیم که چراغ اتاق ما را خاموش نکنند....

این یعنی موفقیت

راستی تا به حال به زنبورها فکر کرده اید؟ به شباهتشان با ما؟ به اینکه آن ها هم اجتماعی اند . آن ها هم مثل ما دسته جمعی زندگی می کنند.پس فرق ما و آن ها چیست؟...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 2:10

چانه زنی

یکی ازکارهای خوب دوستم این است که هر وقت آدم های فقیری را می بیند، زود دستش داخل جیبش می رود و مقداری پول کمک می کند. دقت کرده ام او همیشه چیزی در جیبش دارد تا به آن ها بدهد.

بارها به خود گفته ام این چه کار قشنگی است که دوستم انجام می دهد. بعضی وقت ها دیده ام که فقیری دارد فالنامه، جوراب یا شانه و کبریت می فروشد و او با علاقه قیمت شان رامی پرسد و باخوشحالی بر سرخرید آن ها چانه می زند.

گاهی فکر می کردم چرا با آن ها چانه می زند. اوکه می خواهد بخرد پس چرا بحث و گفتگو می کند. این سوال در ذهنم بود تا اینکه یک روز با دوستم پیاده راه می رفتیم به یک دستفروشی که مقداری ناخنگیر و شانه های پلاستیکی داشت رسیدیم.

اوطبق معمول شروع به چانه زدن کرد. در حالی که به شانه ها اشاره می کرد از فروشنده پرسید: چنده؟ او گفت: دانه ای 100 تومان

دوستم پرسید: ارزان تر نمی دهی؟! 

گفت:سه تا 200 تومان بالاخره چند شانه خرید و حتی به بهانه خرید چند تا چیز دیگر، پول بیش تری هم به فروشنده داد.

کمی که از فروشنده دور شدیم از او پرسیدم: چرا این کار را می کنی؟ خدا را خوش نمی آید کلی با آن ها چانه می زنی و آخر پول بیشتری هم می دهی؟!

 جواب داد ببین قرار نیست به این ها که کار می کنند صدقه بدهیم. آن ها کار می کنند و ما هم کالایشان را می خریم.

اگر از آن ها قیمت و ارزش چیزی را نپرسیم، فکر می کنند برای کارشان ارزشی قایل نیستیم و ممکن استحال متکدی را به خود بگیرد، ولی وقتی با آن ها چانه می زنیم آن ها برای کارشان ارزش قایل می شوند یعنی تلاش و کوشش بیشتری برای انجام کارشان به خرج می دهند.

با خودم گفتم: چه قدر کار خوب و پسندیده ای! بعد از آن، هر وقت مستمندی را می دیدم که کالایی برای فروش در دست داشت، با او خوش و بش می کردم و پس ازچانه زدن چیزی از او می خریدم.

[email protected]

منبع:کیهان بچه ها

تهیه: مینوخرازی 

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

دردسرهای بزرگ شدن

کمی که بزرگ می شویم، یک پله که از نردبان زندگی بالاتر می آییم، اخلاق مان هم عوض می شود...

حجاب اسلامی

یکی از دانشمندان مسیحی مسلمان شده بود از او علت پذیرفتن دین اسلام را پرسیدند ...

تا این وقت شب کجا بودی؟

آقا یکی بیاید تو این خانة ما و تکلیف ما را روشن بکند. اصلا به من بگوید من تو این خانه چه کاره هستم؟ ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 165 تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 ساعت: 16:41

تعمیر وسایل خانه: فکر می کنی بلدی ؟

 تصورش را بکن  چقدر عالی می شد اگر می توانستی چیزی را با دست هایت بسازی  مثل یک جا مدادی یا جعبه وسایل شخصی.

فکر می کنی ممکنه؟ هیچ چیز غیر ممکن نیست! بسیار خوب به این تست ها پاسخ بده تا بفهمی تا چه حد استعداد این جور کارها را داری ؟

1 - برای نصب کردن یک پیچ از چه وسیله ای استفاده می کنی ...

 یک چکش

  مته

  پیچ گوشتی 

 2- چکش را چگونه در دست می گیری ؟

 از ابتدای دسته اش

از نزدیکی پتک

از میان دسته اش

 3- بلافاصله بعد از پایان دادن نقاشی ات چه می کنی ؟

 آن را با کمک سشوار خشک می کنی 

 قلم مویت را تمیز می کنی 

 دست هایت را می شویی

 4-  قبل از این که یک لامپ را وصل کنی چه می کنی ؟

 جریان برق را قطع می کنی 

 لامپ را تمیز می کنی

  لامپ را بررسی میکنی تا مطمئن شوی سالم است

 5- برای ساختن یک ماکت مقوایی چگونه اجرا را به هم می چسبانی ؟

آن ها را به هم می دوزی ...

 با چسب مایع به هم می چسبانی 

 یا با نوار چسب 

 6- برای دوختن یک دکمه باید ...

  از یک نخ بسیار ظریف و نازک استفاده کرد

 از یک نخ بسیار ضخیم استفاده کرد

 از نخی که همرنگ با رنگ دکمه است استفاده کرد برای علامت

  امتیاز صفر در نظر بگیرید .

برای علامت ? امتیاز یک و برای علامت ? امتیاز دو  - اگر از 0 تا 4 امتیاز کسب کردی واضح است که تو یک تعمیر کار و خلاق منحصر بفرد نخواهی شد ... که هیچ وقت نخواسته ای واقعاً سعی کنی ، می توانی در این کار از والدینت کمک و آموزش بخواهی از تعمیرات ساده و جزئی شروع کن ، به سرعت پیشرفت خواهی کرد. - اگر امتیاز تو 5 تا 8 است  تو گاه گاهی تعمیرات و ساخت و ساز انجام می دهی ، اما هنوز یک متخصص نشده ای. قبل از این که به تعمیرات و ساخت و ساز پیچیده روی آوری ، مطمئن شو که همه وسایل لازم را در اختیار داری و به خوبی می دانی که می خواهی چه کار کنی ! - اگر از 9 تا 12 امتیاز به دست آورده ای  صد آفرین, تو یه تعمیر کار حرفه ای هستی ! این کاملاً مشخص است چرا که تو این کار را دوست داری احتیاط را فراموش نکن تعمیرت و خلاقیت ممکن است گاهی خطرناک باشد ، حتی برای قهرمان ها. 

 [email protected]

تهیه: علیرضا نوابی

 تنظیم: فهیمه امرالله 

شبکه کودک و نوجوان تبیان 

ترس از تاریکی

بعضی از مواقع در زمان خواب، از پدر و مادر درخواست می کنیم که چراغ اتاق ما را خاموش نکنند....

این یعنی موفقیت

راستی تا به حال به زنبورها فکر کرده اید؟ به شباهتشان با ما؟ به اینکه آن ها هم اجتماعی اند . آن ها هم مثل ما دسته جمعی زندگی می کنند.پس فرق ما و آن ها چیست؟...

عمو نوروز و شهر ما

زنگ آخر بود، معلم نداشتیم. حوصله ام سر رفته بود. از کلاس آمدم بیرون، یه چرخی توی حیاط زدم. ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 ساعت: 16:41

بوی بهشت می آید!!!...

پایم کو؟...پایم را پس بدهید...یالا...زود باشید، من پایم را می خواهم...پایم را.. از خواب ناز پریدم. تمام تنم می لرزید. دقیقا نمی دانستم سردم شده یا حسابی ترسیده ام. چقدر دلم برای مادرتنگ شده بود. برای پدر، حتی برای محمدرضا برادرم، که از صبح تا شب مثل سگ و گربه می جنگیدیم.

تصورش را هم نمی کردم اگر سال تا سال نبینمش دلم برای محمدرضا تنگ شود. اما توی این سه روز انگار سال هاست ندیدمش. خاله از خستگی کنارم نشسته، خوابش برده بود. دستم را به زور دور گردنش حلقه کردم. گچ پایم اجازه نمی داد بیشتر از آن جلوتر بروم.

خاله با آن سرو صدا از خواب پرید. خواست چیزی بگوید، اما نگاهش را که به ته چشمانم دوخت؛ لبخندی روی لب های بی رنگش نشست. حق داشت سه شبی می شد که درست و حسابی نخوابیده بود. به مادر قول داده بود که در غیابش ازمن غافل نشود.

خاله هم زیادی به خودش سخت می گرفت، من که با آن پا و این دست شکسته جایی نمی توانستم بروم که لحظه ای چشم از من بر نمی داشت. حتی حاضر نمی شد، خانه شان سری بزند. از خاله خجالت می کشیدم. این دو سه روز، حسابی به زحمت افتاده بود. خاله انگشتان تپلش را میان موهای بلند و خرماییم کشید، نوازشم کرد و توی گوشم گفت: «معلومه دلت برای مادرت خیلی تنگ شده. چیزی نگفتم. قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونه ام افتاد و محکم خاله را بغل کردم. دوباره صدا توی بخش پیچید:«نه...نه...ولم کنید...مادر،بگو پای من را پس بدهند...

 هر لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر می شد، تا اینکه صاحب صدا هم به همراه مادرش، دکترو چند پرستار وارد اتاق ما شدند.پسرکی رنگ و روپریده واستخوانی، با موهای روشن ویک عالمه کک ومک؛ صد رحمت به محمدرضای خودمان، اخلاق نداشت لااقل برو رو که داشت.

مادر بیچاره اش آنقدرگریه کرده بود که چشم های پف کرده و سرخش از هم بازنمی شد. پرستارها مثل پروانه دورشان می چرخیدند و چشمشان را دوخته بودند به دهان دکتر. دکترمشغول معاینه پسرک بود و با حرف های قشنگش او را آرام می کرد. تا ملافه را از روی پسرک کنار زد، بند دلم پاره شد. 

«وای  خدای من!...یکی ازپاهایش قطع شده...» همه چشم ها به من خیره شد. پسرک که تازه آرام و قرار گرفته بود؛ دردش تازه شد و تا می توانست زیر دست دکتر دست و پا زد و هوار کشید.  خاله نگاه تلخی به من انداخت و دوید سمت تخت پسرک.

با آن سر و صدا نفهمیدم دکتر به خاله چه گفت که با عجله از اتاق بیرون رفت. توی دلم هزار بدو بیراه گفتم؛می ترسیدم به خاطر حرف نسنجیده ام خاله را از بیمارستان بیندازند بیرون. طفلک خیلی زحمت کشیده بود تا به اینجا برسد. بغض گلویم را گرفت داشت اشکم در می آمد که خاله برگشت.

 از جیب روپوشش آمپولی درآورد که خدا نصیب گرگ بیابانش نکند. من که با دیدن آن قالب تهی کردم؛ وای به حال پسرک بخت برگشته. پسرک مثل روپوش خاله سفید شد و کپ کرد. خاله سرسرنگ را تا آخر توی سرم پسرک فرو کرد و فشار داد. دیگر هیچ صدایی از او در نیامد. کار دکتر که تمام شد از اتاق بیرون رفت و پرستارها به دنبالش از اتاق خارج شدند.

خاله کنار تخت پسرک نشست؛ چند کتاب قصه از لای پرونده های زیربغلش بیرون کشید و دست پسر داد. لبخند شیرینی روی لبش نشست. معلوم بود خیلی از آن ها خوشش آمده، مودبانه از خاله خواست تا آن ها را برایش بخواند.

خاله قبول کرد و مشغول خواندن شد. چقدر به پسرک حسودیم شد. مرا بگو که فکر می کردم چون خاله من است اینقدر هوایم را دارد و برایم زحمت می کشد. هنوزخواندن کتاب تمام نشده بود که پلک های پسرک سنگین شد و خوابید. دلم برایش می سوخت. به زور سنش به هشت سال می رسید، درست هم سن محمد رضا. زود زبانم را گاز گرفتم و گفتم :«لال بشی دختر...خدا نکنه؟»

چقدر دلم برای جر زنی هایش تنگ شده بود. البته از حق نگذریم من هم کم اذیتش نکرده بودم. حالا که فکرش را می کم بیشتر تقصیر من بود تا او؛ به قول مادر من سه سال از او بزرگ تر بودم. باید سعی می کردم با زبان خوش با او بر خورد کنم. با خودم فکرمی کردم،الان محمدرضا چکار می کند؟... خوش به حالش.

  ادامه دارد......  

 [email protected]

 نویسنده:لیلا صادق محمدی

 تهیه: مینو خرازی

تنشیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

خاطرات کوچه البرز- قسمت دوم

«ماه رمضونا» خیلی از محل ها کاپ می ذاشتن... بچه ها بیشتر دوست داشتن... تو «کاپ یی» شرکت کنن که از همه محله ها تیم باشه... بعضی «كاپ ها» که می گفتن از «نازی آباد» و «میدون خُراسون» و «نظام آباد» و ... تیم اومده...

خاطرات کوچه البرز-قسمت اول

دلم که می گرفت... حوصله ام که سر می رفت... هوای کوچه و بچه های محل که سرم می افتاد... صدای سوت «محمد» شمشکی که از ته کوچه به گوش می رسید... از جا می پریدم و کفشامو می پوشیدم...

1) خوش آمدی روح الله

نگاه پدر به آسمان بود. آسمان صاف بود؛ آبی و روشن و پر از پرنده . پدر دست هایش را به طرف آسمان بلند كرده بود و زیر لب دعا می خواند. چشمانش پر از اشك بود.

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 ساعت: 16:41

سخت تر از امتحان

سخت تر از امتحان دانه های درشت عرق را از پیشانیم پاک کردم. انگشتان سردم لمس شده بود. خودکار از لابه لای انگشتانم سرخورد. زود خم شدم و برداشتمش.

 دزدکی نگاهی به اطراف انداختم. کسی حواسش به من نبود. نفس عمیقی کشیدم. کمی آرام شدم، سری چرخاندم حسابی سالن را از پایین تا بالا را خوب براندازکردم. همه چیز زیادی خوب بود. از آقای ملکوتی هم خبری نبود. 

 سعی کردم به اعصابم مسلط شوم اما هنوزدستم می لرزید. بعضی از بچه ها حسابی مشغول نوشتن بودند. چقدر به آن ها حسودیم شد. به سقف پر از میخ و پونزکه یادگار جشن های مناسبت های مختلف بودند و فقط خدا می دانست که چند هزار سال آنجا جا خشک کرده اند، نگاه کردم و توی دلم با خدا مردانه عهد بستم که اگر نمره امروزم بیست شود، از جلسه که درآمدم یکراست بروم خانه و بنشینم تا آخر امتحان ها مثل چی، درس بخوانم.

نمی دانم چطور یاد حرف دیروز مادر افتادم: «پسرم امتحان که ترس نداره، هرروز داریم امتحان پس می دیم وعین خیالمونم نیست که با نمره خوبی قبول می شیم یا با تک مانده، این امتحانا که امتحان نیست،از چیش می ترسی؟»

 وقتی گفتم: «قربونت برم، شنیدیم،آدما، تو امتحان های الهی یا رد می شن یا قبولن، این وسط تک ماندش کجا بود.

لبخند زنان گفت: «درست همون موقعی که نمی دونی درست و نادرست کدومه و پات می ره طرف بیراهه، خدا برات تک مانده رد می کنه!...اما خدا نکنه آدم با تک مانده تو اینجور امتحانا قبول بشه.

«ده دقیقه بیشتر وفت ندارید بچه ها... سریعتر!»

با صدای آقای ملکوتی به خود آمدم. آنقدر بین خوب وبد تردید کردم ودلم لرزید که حتی فرصت نوشتن جواب سئوال هایی را که بلد بودم هم از دست رفت. بجزمن ده، دوازده نفری که مثل من با خودشان درگیر بودند،کسی توی سالن نبود.

آقای مومنی، ناظم مدرسه و آقای مهدوی، مدیر مدرسه، برگه های جمع شده را زیر بغل زدند و با ایما و اشاره را دست آقای ملکوتی سپردند و ازسالن رفتند بیرون. با وضع موجود دو هم نمی گرفتم راهی برای انتخاب نبود، یا باید روی علم نداشته ام حساب می کردم و هرچه از دستم می آمد می نوشتم، یا جرات می کردم و خودی نشان می دادم.

همانطورکه اطراف را زیر نظر داشتم دست کردم توی جیبم. انگار سقف سالن روی سرم خراب شد. دیگر حال خودم نبودم. زیر پوشه توی جیب های شلوار و روپوشم وهرجایی را که احتمال می دادم باشد زیروروکردم...

ناگهان چیزی ازذهنم گذشت.  دستمالم را روی زمین انداختم و با احتیاط خم شدم . درست زیرپایم بود. هزاربار مردم و زنده شدم تا دستمال را رویش انداختم و برداشتمش.

 اطراف را زیرچشمی پاییدم. هرکس سرگرم کارخودش بود. دل بدریا زدم و شروع کردم بنوشتن. کارم که تمام شد شروع کردم به خواندن سئوال ها تا سئوالی جا نیفتاده باشد.

 «برگت رو بده ببینم!» حسابی جا خوردم. صدا ازپشت سرم می آمد، بزحمت برگشتم. آقای ملکوتی پشت سرم نشسته بود آب دهانم رابسختی قورت دادم، زبانم بند آمد. تمام تنم لرزید. با خود گفتم:«حتما همه چیزرو دیده؟» برگه را دستش دادم.

توی چشمانم زل زد و بالحن خاصی گفت: «معطل چی هستی؟» نگاهش از کتک بدتربود.

همانجا فاتحه ام راپیش پیش خواندم. نمی دانم چندبار حیاط مدرسه را بالا و پایین کردم و دور خودم چرخیدم. داشتم دیوانه می شدم. عجب حماقتی کردم. حالا جواب مادرم را چه می دادم که، مردانه ازمن قول گرفته بود که سرم را مثل بچه آدم بیندازم پایین وب چسبم به درس و مدرسه ام.

توی این فکر و خیال ها غرق شده بودم که عرشیا داد زد: «بیایید تو،امتحان تمام شد.» پایم نمی آمد، روی روبرو شدن با آقای ملکوتی را نداشتم، چگونه می توانستم توی چشم هایش نگاه کنم.

قاطی بچه ها وارد کلاس شدم، سعی کردم تا آنجا که ممکن است ازنگاهش پنهان شوم. سرجایم نشستم و زیرچشمی نگاهی به او انداختم. هر لحظه منتظر بودم گوشم را بگیرد و ازکلاس بیندازدم بیرون .

آقای ملکوتی ازجا بلند شد. تکه ای گچ برداشت و روی تابلو نوشت موضوع انشاء: «امتحان مثل...»

بعد گچ را کنارتابلو گذاشت و گفت: « تا من این برگه ها رو امضاء کنم،انشاتون رو بنویسین»

 بچه ها مشغول نوشتن شدند. ساعتی نگذشته بود که آقای ملکوتی؛ برگه ها را دسته کرد وگفت: «قاسمی بیا برگه ها رو بده» قاسمی،مبصر کلاس، از جا بلند شد و شروع به دادن برگه ها کرد. آقای ملکوتی گفت:«فردا همه برگه ها رو امضا شده بیارید».

دلم مثل سیرو سرکه می جوشید .سرم را روی میز گذاشتم. داغ داغ بودم. نفسم بالا نمی آمد. «صبوری!... درسخون شدی؟»

 با طعنه قاسمی سرم را از روی میز برداشتم. پوز خندی زد و برگه را دستم داد. برگه را ازدستش قاپیدم. کردم باچشم های از حدقه در آمده و دهان نیمه به برگه خیره شدم. خندیدم.

چقدر بیخودی بخودم عذاب دادم. خدا را صد هزار مرتبه شکرکردم که همه چیزتمام شد.به آقای ملکوتی خیره شدم؛ تا حال این طور به صورت لاغروخسته اش نگاه نکرده بودم.

صورت آرام و مهربانی داشت. بخودم که آمدم؛ به چشم هام عجیب خیره شده بود.  سرم را پایین انداختم. نمی دانم چرا از ته دل خوشحال نبودم. زنگ زده شد. بچه ها با هیاهو وسایل شان را جمع کردند و از کلاس بیرون رفتند. آقای ملکوتی هم آماده رفتن شد.

کنار میزش رفتم وبدون اینکه چیزی بگویم برگه ام را دستش دادم. آقای ملکوتی پرسید:«مگه نمی خوای بدی والدینت امضاش کنن؟» جوابی ندادم.

 آقای ملکوتی متوجه نوشته های پشت ورقه ام شد و زیرلب خواند: «این حق من نیست. خواهش میکنم دوباره از من امتحان بگیرید».

 [email protected]

گردآوری: لیلا صادق محمدی

تهیه: مینوخرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 164 تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 ساعت: 2:43

عمو نوروز و شهر ما

زنگ آخر بود، معلم نداشتیم. حوصله ام سر رفته بود. از کلاس آمدم بیرون، یه چرخی توی حیاط زدم. ...

حورا

حورا و مادرش به پشت در مدرسه می رسند. مادر می خواهد او را در مدرسه ثبت مان کند...

چهارشنبه سوری

عجب صدایی داشت تازه محو کتاب شده بودم که با آن صدای وحشتناک از جا پریدم و فریاد کشیدم. ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 257 تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 ساعت: 2:43

یک خواهش کوچک
یک خواهش کوچک میمون گفت: فردا شب می خواهم به کنسرت بروم.
یک خواهش کوچک خرس گفت: سعی کنیم برویم، حتماً خوش می گذرد. و شیر هم گفت : دلم لک زده برای صدای ساز و آواز. اگر شما بروید من هم می آیم.

یک خواهش کوچک میمون گفت : باید ببینیم چه کار می توانیم بکنیم. آن دفعه قبلی هم، فقط خبرش را شنیدیم و من نتوانستم بروم .

یک خواهش کوچک خرس گفت: ببینیم  ندارد، حتماً می رویم. و شیر هم گفت: حتماً می رویم . فقط کافی است به او بگوییم.

یک خواهش کوچک میمون گفت: همین ، کار سختی است خیلی دل و جرات می دهد.

یک خواهش کوچک خرس گفت: چی دل و جرات می خواهد ؟ این که می خواهیم به کنسرت برویم؟!

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت: راست می گوید. واقعاً کاری داره؟

یک خواهش کوچک  میمون گفت: از کجا معلوم عصبانی نشود؟

یک خواهش کوچک خرس گفت: عصبانی نمی شود. حتی می توانیم قول بدهیم که جبران کنیم.

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت: و من هم کمک تان می کنم.

یک خواهش کوچک میمون گفت: اگر نتوانستم بگویم چه؟

یک خواهش کوچک خرس گفت : هیچی . از دستمان می رود و تا کنسرت بعدی که ممکن است یک سال دیگر باشد، باید صبر کنیم.

یک خواهش کوچک و شیر گفت: آن وقت، میمون جان! لااقل تو یکی، شب ها پدر ما را در می آوری و با لب و دهانت صدای ساز در می آوری و کمانچه می زنی .

 یک خواهش کوچک میمون گفت: پس دل به دریا می زنیم و به او می گوییم.

یک خواهش کوچک  خرس گفت : آفرین 

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت همین درسته! بهترین کار، همین کاری است که می خواهیم انجام بدهیم !

یک خواهش کوچک  میمون گفت: بچه ها، هوای مرا داشته باشید، می خواهم بروم داخل.

یک خواهش کوچک خرس گفت: بیا برو خیالی نیست . ناسلامتی تو از ما دو تا هم بزرگتر هستی . هم عاقل تر!

 یک خواهش کوچک و شیر هم گفت : واقعاً خیالی نیست . تازه، آرام و سرحال هم به نظر می رسد.

یک خواهش کوچک میمون گفت: راستی؛ خودم را چه طوری نشان بدهم ، خوب است؟!

یک خواهش کوچک خرس گفت: قرار نیست خودت را نشان بدهی .

یک خواهش کوچک  و شیرهم گفت : قرار است حرف بزنی، زود باش ، دیر شد قربانت بروم! 

یک خواهش کوچک میمون گفت: به او می گویم من سه ماه است اینجا، هر شب برایت کار می کنم.

یک خواهش کوچک خرس گفت : به او بگو، همراه با خرس و شیر قرار نشد فقط خودت را مطرح کنی .

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت : راست می گوید. بگو با جان کندن، بگو با عرق ریختن

یک خواهش کوچک میمون گفت: بعدش می گویم بعد از سه ماه فقط یک شب، سه ساعت می خواهیم نیاییم.

یک خواهش کوچک خرس گفت سه ماه کار و فقط سه ساعت نیامدن.

یک خواهش کوچک  و شیر هم گفت : بگو فقط سه ساعت .

یک خواهش کوچک میمون گفت: بعد می گویم. این سه ساعت را هم فقط برای دلم می خواهم ، فقط برای دلم.

یک خواهش کوچک خرس گفت : بله بگو خرس و شیر هم دل دارند و شیر هم گفت: یک دل شکسته غریب! تازه، مگر قرار نشد فقط برای خودت سینه چاک نکنی، ما هم هستیم .

 یک خواهش کوچک میمون گفت : دیگر خودتان را لوس نکنید. من می ترسم، شما هم بی خودی شلوغش می کنید اصلاً چطور است سه تایی با هم برویم؟!

یک خواهش کوچک خرس گفت : می ترسم ، ولی موافقم. و شیر هم گفت: من هم همین طو. ولی ترسم را بیشتر از موافقتم حس می کنم!

یک خواهش کوچک  میمون و خرس و شیر، سه نفری وارد شدند و یک راست نزد مدیر پیش رفتند .

 مدیر، وقتی هر سه آن ها را یک جا دید ، با تعجب و عصبانت گفت: برای چه ، کار و زندگی و بیرون و همه چیز را رها کرده اید و اینجا آمده اید؟!

 میمون و خرس و شیر ناخودآگاه هر سه با هم، کله هایشان را کندند و مقابل مدیر ایستادن .

مدیر تا «یاشار » و «مهران» و «روشن» را دید با تعجب و خنده گفت: شماها چه می گویید؟ چرا هر سه با هم ؟ چه شده ؟  یاشار گفت: اگر اجازه بدهید ما فردا نیاییم. مهران گفت: می خواهیم برویم تماشای این کنسرتی که فردا شب بساطش جمع می شود.

 و روشن هم گفت: آخر ما هم دل داریم یاشار گفت: در این سه ماه، مشتری های زیادی را به رستوران شما کشاندیم.

مهران گفت: سرمان داخل این سرپوش ها پخت. و روشن هم گفت و تنمان هم، داخل این تن پوش ها.

یاشار گفت: از بابت حق و حقوق و غذاهایی هم که هر شب به مادادید ، ممنونیم.

مهران گفت: فکر می کنیم به اندازه کافی برای درس خواندن طی سال و نیز برای پدر و مادرمان پول و پله جمع کرده ایم.

و روشن هم گفت: البته اگر میمون و خرس و شیر خوبی هم برایتان بوده ایم، از مهر به بعد می توانیم باز هم دلقک بازی در بیاوریم و برایتان مشتری جمع کنیم.

یاشار گفت: فردا شب می خواهیم برویم کنسرت عاشیق ها.

مهران گفت : به یاد بابا و ننه و  ولایتمان باشیم و دل هایمان را جلا بدهیم.

 و روشن هم گفت : و ساز و نوا گوش کنیم و اشک هایمان ، تمامی صورتمان را پر کند.

 مدیر رستوران بزرگ شهر، با اکراه و شرط و شروط ، فردا شب را به هر سه آن ها مرخصی داد. یاشار  و مهران و روشن ، دوباره کله های میمونی و خرسی و شیری خود راسرشان کردند و سرجایشان برگشتند. 

 [email protected]

تهیه:سید علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله 

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

سرزمین رویاها

یک روز ماهیگیر سرحالی با کلاه لبه دار و حصیری اش لب دریا نشست و قلاب ماهیگیری اش را انداخت توی آب. ...

از همین حالا

خیلی دیر شده بود.یواشکی توی حیاط را نگاه کردم. هیچکس توی حیاط نبود، حتی خانم ناظم...

یک اشتباه

پدر بزرگم، بهترین دوست من بود. وقتی در حیاط را باز کردم، با دیدن عصای پدر بزرگ که گوشه حیاط بود، انگار دنیا را به من دادند...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 176 تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 ساعت: 2:43